-
درد واره ها
شنبه 26 تیرماه سال 1389 10:16
درد های من جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم درد های من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست درد مردم زمانه است مردمی که چین پوستینشان مردمی که رنگ روی آستینشان مردمی که نامهایشان جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می کند من ولی تمام استخوان بودنم لحظه های ساده ی سرودنم درد می کند انحنای...
-
الهی!
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 22:26
الهی ! من بی تو، در آستانه تنهایی ایستاده ام. همه درهای جهان بی تو، به رویم بسته خواهد شد. الهی! دست هایم از آستان دعای تو فراتر نمی روند پس اجابتم کن که دستانم عادت نکرده است غیر از تو به سوی کسی نیاز آورند. الهی! من سال هاست که از تو دور افتاده ام گم کرده راهم در حوالی من هیچ پرنده ای جریان ندارد. پنجره هایم راه...
-
دفتر عمر
شنبه 22 خردادماه سال 1389 03:44
خدایا ! تا چند این دفتر عمر ورق خواهد خورد ؟ و چگونه ؟ زیرا که مرغ را دانه باید و طفل را شیر شاگرد را استاد باید و مرید را پیر طلب دنیا ، رنجوری است طلب عقبی مزدوری و طلب مولا مسروری الهی همه تو الهی گفتی کریمی امید به آن تمام است تا کرم تو در میان است نا امیدی حرام است
-
هرچه....
جمعه 21 خردادماه سال 1389 00:48
هر چه چشم بیناتر ، رنج آشنایی بیشتر هر چه نکوهیده تر ، پایان عمر نزدیکتر هر چه دل رنجیده تر ، سوز جدایی بیشــــتر هر چه صاحبدل فزون،برگشته اقبالی فزون هر چه سر آزاده تر ، افتاده پایی بیشتـــــر هر چه دل رنجیده تر ، زندان هستی تنگتر هر چه تن شایسته تر،شوق رهایی بیشتر هر چه دانش بیشتر ، در زندگـــــــی وامانده تر هر چه...
-
بصیرت
جمعه 21 خردادماه سال 1389 00:28
با ژرف تر شدن آگاهی نور می افشانی ما از ماده ای ساخته شده ایم که نور نام دارد آگاهی آتش درون تو را روشن می کند وهنگامی که شعله ور شدی آرزوها در این آتش خواهند سوخت ناخالصی ها در این آتش خاکستر خواهند شد وتو از این میان چون زر ناب بیرون خواهی آمد چیزی گرانبها تر از آگاهی نیست آگاهی بذر خدایی شدن در توست آن گاه که این...
-
یاد دوست
پنجشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1389 10:58
بی روی دوست دوش شب ما سحر نداشت سوز و گداز شـمع و من و دل اثـر نداشت .... مهر بلند ، چهره ز خاور نمود ماه از حصار چرخ سر از باختر نداشت آمد طبیب بر سر بیمار خویش لیک فرصت گذشته بود ومداوا اثر نداشت دانی که نوشداروی سهراب کی رسید ؟ آن گه که او ز کالبدی بیشتر نداشت دی بلبلی گلی در قفس دید و جان فشاند بار دگر امید رهایی...