آواز آسمانی

دوستی همان کهنه شرابیست که هر چه بماند ،مستی آن بیشتر می شود.

آواز آسمانی

دوستی همان کهنه شرابیست که هر چه بماند ،مستی آن بیشتر می شود.

آگاه باش

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

 

 

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

 

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

 

چو شیرینی از من بدر می ‌رود

چو فرهادم آتش به سر می ‌رود

 

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می ‌دویدش به رخسار زرد

 

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

 

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده ‌ام تا بسوزم تمام

 

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

 

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب، جمع

 

نرفته ز شب همچنان بهره ‌ای

که ناگه بکشتش پری چهره ‌ای

 

همی گفت و می ‌رفت دودش به سر

که اینست پایان عشق، ای پسر

 

اگر عاشقی خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی از سوختن

 

مکن گریه بر گور مقتول دوست

برو خرمی کن که مقبول اوست

 

اگر عاشقی سر مشوی از مرض

چو سعدی فرو شوی دست از غرض

 

فدائی ندارد ز مقصود چنگ

وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

 

به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می ‌روی تن به طوفان سپار

شنیدم که پروانه با شمع گفت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد